گاهی این تنهایی کمرنگ میشه و گاهی پررنگ
اما مسأله اینه که ظاهرا چیزی یا کسی نمیتونه و قرار نیست این تنهایی رو از بین ببره.
ما تنها زاده شدیم
تنها به خواب میریم
و تنها خواهیم مرد
- ۰ نظر
- ۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۰۴
چشم انتظار حادثهای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر
(فاضل نظری)
خب مثکه نشد. ینی نخواستم در واقع.
یه چیزایی از نگاه همه خیلی کوچیکه. مثل لایک کردن یا نکردن. ولی من لایک کردم. و شاید مسخره به نظر بیاد اما کار مهمی بود این لایک. این در واقع یه جور رها کردن بود. فکر نکردن. فکر نکردن به اینکه الان لایک کنم خوبه یا بده. پرونده بازتر میشه تو ذهنم و آسیب بهم بیشتر میشه یا نه. اما دارم به این نتیجه میرسم که انگار آسیبپذیریه که انسان رو سعادتمند میکنه.
در همین راستا یه عزیزی زیبا نوشته بود که: تنها راه رهایی، تحمل امر تحملناپذیر است.
دوباره باز کرد اینستاشو. استوری هم گذاشت. اما من فقط پستاشو میبینم بدون لایک.
میدونی هرچیزی یه بهایی داره. بهای پس زدن کسی که چند بار ۳۰۰ کیلومتر راه اومده تا فقط باهات صحبت کنه اینه که تا تو یه قدم بر نداری دیگه حرکت نمیکنه. مرام من اینجوریه، میخواد خوشش بیاد یا نه من صد قدم براش برمیدارم اما اگه باز تکون نخوره (بلکه عقب هم بره) صد و یکمی رو دیگه برنمیدارم. اگه فانتزیش اینه که همیشه پس بزنه و طرف همش بدوه، باید بگم که اشتباه گرفته. همه چیو اشتباه گرفته. دنیا رو. طرفش رو. دلش رو. حتی خودش رو! چون خودش هم از آدمی که بدبخت و علاف دیگری باشه خوشش نمیاد!
کاش شانس اینو داشتی بیشتر با هم حرف بزنیم :)
پررو هم خودتی :))
امشب برای اولین بار حس کردم هیچ ارزشی جز صداقت توم نیست.
قبلا هم راستش به صداقت مینازیدم ولی همیشه چیزایی بود که خودشونم خوب بود.
اما خب دیشب جور دیگه پیش رفت. چیزایی گفتم که اصلا قابل افتخار نیست. ولی صادقانه بود. و صداقتم به یکی کمک کرد که کمکم نکنه!
امشب خیلی حس تنهایی داشتم.
خدایا دیدم مهدی رو تو فرستادی پیام بده. ولی من دلم با این چیزا دیگه خوش نمیشه. دیگه خیلی لوس کردم خودمو. خودت باید نعمتاتو بیای بذاری تو دامنم. دیگه خستم. تو خدای آدمای خسته هم هستی دیگه. خدای اون فیلهایی که طناب از کودکی دور پاشون بوده. خدایا من دیگه نمیخوام پترن گذشته رو تکرار کنم. تو فرای اسباب و وسایلی. و من میخوام احمق باشم. دیگه نمیخوام استدلال کنم که خدا هر چیزی رو از راهش به آدم میده. خدایا تو خودت راهشو بساز.
دیگه هیچی جز راست گفتن برام نمونده. که همینم نعمت خودته
چه ترسای بیخودی داشتما.
مثلا آدم فکر میکنه تو موقعیت دهنسرویسی باید فرار کنه و هرچی خاطره از یه اتفاق تلخ داره رو فراموش کنه و آثارشو بریزه دور. حالا من برعکس امشب رفتم با این خاطرات صحبت کردم. چیزی که فکر میکردم اگه انجامش بدم خودم چقد صدمه میخورم و چقد خاطرات هجوم میارن پارم میکنن.
اما حالم بهتر هم شد حتی! نمیدونم شاید چون پسرا عادت کردن نقش پشتیبان و تکیه گاه داشته باشن هر اتفاقی که به این نقششون کمک کنه حالشون رو خوب میکنه.
حالا نکتم اصلا این نیست. بحث اینه که چقدر ذهن محدود شده بین حصار نامرئی ترسهاش.
چقدر من ترسیدم که نکنه به فنا برم. اگه فلان پیشنهادو بدم و نشه چی؟ حالا واقعا هم وضعیت تخمیه ها. ولی «تصور»ی که از این وضعیت داشتم خیییلییی وحشتناک تر بود.
مثل صحنه شکستگی مفصل زانو. چیز دردناکیه و دور از جون همه باشه. من خداروشکر تجربش نکردم ولی فکر میکنم عذاب اونی که داره تجربش میکنه به اندازهی تصور ما نیست. یخورده کمتره :)
خدایا شکرت.
شکرت که رضایت خودت رو از آبروم پیش مردم مهمتر کردی.
امروز که خواهرم به خیال خودش میخواست آمار منو در بیاره، خیلی راحت میتونستم حقیقتو بگم. بگم دوست دختر ندارم بخدا بابا چرا چرت و پرت میگی؟ :)
ولی عمدا اینو نگفتم. اتفاقا شروع کردم به توجیه اینکه دوست دختر خیلی هم خوبه :))) اصلا من پشیمونم که تا حالا دوست دختر نداشتم و ...
یخورده بحث کردیم... و کوتاه هم نیومدم :)
الان که از اتاقم رفت بیرون میدونم به خیال خودش از یه چیزایی باخبر شده و دیگه اون وجهه قبلی رو پیشش ندارم. دیگه اون پسر سر به زیری که دنبال یه زن زندگی میگرده نیستم تو نگاهش.
ولی اصلا مهم نیست برام. چون باورم رو بهش گفتم. خدایا هیشکی ندونه من و تو میدونیم که (حداقل اکثر) اونایی که دوست دختر / پسر دارن به تو نزدیک ترن از من :)
همینو بهش گفتم. البته نه با این ادبیات قشنگ :) بجاش گفتم حاضر بودم تا الان ۳تا دوست دختر عوض کرده بودم و الان قطعا وضعیتم بهتر از اینی که الانم بود.
خدایا بنده هات گول خوردن. ما رو هم گول زدن ناخواسته.
فقط از دوتا چیز میترسم. یکی اینکه مادرم بشنوه اینا رو و صدمه بخوره. دو اینکه آبرومو اشتباه خرج کرده باشم.
راستش فقط از اولی میترسم اصلا! دومی رو دیگه در حد بضاعتم دارم خرج میکنم اگه هم اشتباه کنم هم چوبشو خودم میخورم هم تو بخشندهتر از این حرفایی...
قبلا هم اینو گفته بودم و هنوز معتقدم: اگه اوضاع داره بدتر میشه در نگاه اول، حداقلش اینه که اوضاع داره عوض میشه؛ و شاید تعریف آدما از بد و خوب اشتباه باشه. پس الحمد لله.