امشب بهشون غبطه خوردم. ینی همیشه غبطه میخوردم به حیوونا. ولی امشب یه جور دیگه...
- ۰ نظر
- ۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۰:۴۷
دلم میخواست مهدی موفق بشه و یه مرهمی بشه رو زخم خودم.
دلم میخواست خیال کنم دنیا انقدرم سخت نیست و شانس (یا مسیر) من خوب نبوده فقط.
شایدم ماها آدمای گمراهیم که تنها ویژگیمون ظاهر خوب و متدینه! شاید آدمایی که ما میگیم غیرمذهبی رستگارترن.
من تلاش کردم به هیچ کس به چشم پایینتر از خودم نگاه نکنم. همه رو گفتم از من آدم ترن. بنظرم حقم این نبود تو گمراهی بمونم.
عجب دنیایی شد.
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی...
ببینید اساسا هرکسی در دنیا یک بار نوجوانی رو تجربه میکنه. و اون اولین بارش در کل عمر هستی از ازل تا ابده.
لذا خیلی از تجارب رو نداره. مثلا یه نوجوون ۱۵ ساله نمیدونه این که مجبوره فعلا تا سالها هیچ رابطهی عاطفی-جنسی نداشته باشه، «خریت» جامعس نه «دستاورد فرهنگی»ش!
از این بدتر، بزرگسالای جامعه (نه فقط پدر و مادر، بلکه استاد، وکیل، مدیر و ...) که نوجوون بشدت بهشون اطمینان داره (چون هنوز تناقضاتشون رو ندیده) نه تنها بهش نمیگن که: «ببین ما راستش ریدیم تو این قضیه، و هنوزم که هنوزه نمیدونیم روابط درست چیه!» بلکه خودشون و فرهنگ مزخرف ضدانسانی / ضداسلامیشون رو هم عادیسازی میکنن.
ببین تعارف نداریم که. الان عمده بزرگسالای جامعه در مورد بازهی نوجوونی تا ازدواج رسما لالن. یجوری انگار یه حسی توی همشون هست که «اشکال نداره تو این بازه یخورده دهن خودش سرویس میشه، یخورده گناه میکنه، یخورده آشوب میکنه، یخورده دهن بقیه رو سرویس میکنه، یخورده دختربازی میکنه، دوست دختر میگیره و ...» اینا برای آدمای جامعه شده «اشکال نداره و پیش میاد دیگه» و برعکس راههای انسانی و درستش شده تابو و چشمشون از حدقه بیرون میزنه که «وااای دختر بره خواستگاری پسر؟ وااای جهیزیه مگه میشه نباشه؟ واااای بدون خونه مگه میشه؟ وااای دختر و پسر خودشون عقد بخونن زندگی کنن؟ وااای دختر زیر ۱۸ سال با علاقه خودش وارد رابطه بشه؟ وااااای پسر مدرسه ای به ازدواج فکر کنه؟ وااااای ...»
بزرگسالای جامعه بنظر میرسه که حاضر نشدن با خودشون روبرو بشن، با حقیقت روبرو بشن. هیچ فرقی هم بینشون نیست. متدین و لاییک و تحصیلکرده و بیسواد و استاد و دانشجو و وکیل و وزیر و ... همه همینن. نشده بشینن مثل آدم فکر کنن که آقا این نیازی که ۱۴ سالگی شکل میگیره و به طور متوسط در ۲۵ سالگی تامین میشه، این خب چه گوهیه که ما زدیم در گذر زمان به خودمون؟
تا اینجاش رو که بهشون میگی به نشانهی درک و پختگی سری تکون میدن و تایید میکنن.
ببین حالا من اصلا وارد راهحل نمیشما. بلد هم نیستم. فقط میخوام بگم حالا فقط همین صورت مسأله رو از یک سوی دیگش مطرح میکنی، مثلا میگی خب چطوره نوجوونای ۱۴ ۱۵ ساله رابطه داشته باشن؟!
اینجا هیشکی ازت نمیپرسه «آخه چطوری؟». حالا منم چطوریشو نمیدونما ولی کسی هم حتی نمیپرسه! همه رگاشون باد میکنه و شروع میکنن تحلیل جامعهشناختی و روانشناختی و ... .
بابا خب گوساله! حداقل یا وقتی میگن فاصله بلوغ تا ازدواج زیاده ریاکارانه تایید نکن، یا تایید میکنی راجب کم شدنش هم فکر کن. این یک دوگانه منطقیه و فقط یه احمق میتونه هم با زیاد بودن فاصله بلوغ تا تامین نیاز مخالف باشه هم با کم بودنش. (به حد وسطش فکر نکنید چون وجود نداره. اگه نیاز رو به رسمیت بشناسید دیگه فرقی نمیکنه ۱۰ سال یا ۴ سال. ۴ سال بشمرید چند روزه...)
امروز داشتم به این فکر میکردم که چرا روزی من تو زمینهی مالی انقدر فراخ بوده (خدا رو شکر) ولی تو زمینهی دیگهای که خودمو به آب و آتیش میزنم قحطیه؟
اگه فرض محال بگیریم که روزی مالی من به خاطر نوع نگرش و کارهاییه که انجام دادم، متناظر اونها توی این زمینهای که گریبانگیرمه چیه؟ یعنی چکار باید بکنم که تو این زمینه هم روزیم فراخ شه؟
اگه فرض محال نگیریم و علتش رو فقط لطف خدا بدونیم، خب چرا این لطف تو زمینهی دیگه شامل حالم نمیشه و داره به آتیشم میکشه؟
البته یه حالت ترسناک دیگه هم وجود داره: شاید روزی مالی هم برای استدراج من باشه. و روزیهای دیگه رو خدا فقط به بندههای خوبش میده.
ولی نه حاجی این نمیتونه درست باشه. اولا حالا من بنده خوبی نیستم قبول؛ ولی دیگه انقدم عوضی نیستم که مستحق استدراج باشم. در حدی که التماس خدا بکنم و بیخیال نشه. ثانیا کلی روزی دیگه هم بهم داده که واقعا آخرتی هستن و ربطی به مال و اینا ندارن. مثلا مادری که برام دعا کنه.
نمیدونم والا. شایدم اصلا اینا رو باید به چشم شرایط عادی جامعه دید که اشکال نداره حالا اگه جایی ریدی!
اما ذهن کمالگرای من نمیتونه این کانسپت رو درک کنه. یه چیزی تو ذهنم همیشه میگه بمیر ولی نرین! در حالی که حس میکنم فاز اسلام تحمیل این حجم از فشار نبوده. اما من از تیپ P نیستم. از تیپ J ام. همون تیپی که بهت میگه بمیر ولی نرین. از بیرون قشنگه. مردی که صبرش زیاده. کانش پاره میشه ولی خم به ابرو نمیاره. ولی از درون... اونجایی که خمها نه به ابروها بلکه به قلبها میان... اوضاع فرق میکنه.
این آدما، حتی اگه به بهشت هم برن، چند روز رو دم در به استراحت نیاز دارن...
در مورد خدا این رو همه شنیدیم که ما قادر به درک چیستی خدا نیستیم. بلکه فقط قادر به درک هستی او هستیم. یعنی فقط درک میکنیم که خدا هست. ولی درک نمیکنیم خدا چیست.
داشتم فکر میکردم این خاصیت همه چیزه!! نه فقط خدا!
ما چیستی گُل رو نمیدونیم. گل واقعا چیه؟ برگ چیه؟ مولکول چیه؟ جرم و ماده چیه؟ نمیدونیم! ما فقط میدونیم گل هست! میبینیمش. همین فقط میبینیمش! ولی نمیدونیم چیه.
این راجب همه چیز صادقه. گل، موکت، گربه، چوب، هوا، بو، انسان و حتی شخص خودمون!
فقط میدونیم که هستیم. نمیدونیم که چیستیم!
گر عقل پشت حرف دل، اما نمیگذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمیگذاشت
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
میشد گذشت… وسوسه اما نمیگذاشت
این قدر اگر معطل پرسش نمیشدم
شاید قطار عشق مرا جا نمیگذاشت
دنیا مرا فروخت ولی کاش دستکم
چون بردگان مرا به تماشا نمیگذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمیزدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمیگذاشت
گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمیگذاشت
ما داغدار بوسه وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمیگذاشت
(فاضل نظری)