حیوونا رو که نگاه میکنم به این فکر میکنم که با حرف زدن بعضی از مشکلات حل میشن. و با حرف نزدن اصلا به وجود نمیان.
- ۰ نظر
- ۲۷ آبان ۹۹ ، ۰۱:۱۸
حیوونا رو که نگاه میکنم به این فکر میکنم که با حرف زدن بعضی از مشکلات حل میشن. و با حرف نزدن اصلا به وجود نمیان.
چقدر آدما اون چیزایی که میگن هستن نیستن و اون چیزایی که میگن نیستن هستن
و اوضاعت خوب نیست
و لذا به پدر و مادر لبخند مهربان نمیزنی
و لذا اوضاعت خوب نیست
و لذا به پدر و مادر لبخند مهربان نمیزنی
و لذا ...
وقتی اشتباهات زیاد باشه یه بدیش اینه که نمیدونی کدومش دهنتو سرویس کرد.
داشتم فکر میکردم چقدر حیف خواهد بود اگه با کرونا بمیرم.
وقتی به این فکر میکنم که با چه چیزای بهتر و چه عوامل مهمتری میشد مرد.
مثلا میشد در دفاع از یک مظلوم مرد. میشد شهید شد. کرونا آخه خیلی ضایس :)
بعد با خودم فکر کردم شاید مرگ طبیعی (از اینا که پیر میشی خسته میشی میمیری و ما اسمشو گذاشتیم طبیعی!) هم همینه. چه فرقی میکنه؟ خودمو تصور میکنم مثلا ۸۰ سالگیم که تو بستر افتادم و نمیدونم امروز میمیرم یا فردا؛ اون موقع هم همین بساطه. اون موقع هم به این فکر میکنم که کاش بهتر میمردم.
به قول حافظ:
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم باز آید؟
.
.
بنظرتون چطوری میشه خوب مرد؟
داشتم فکر میکردم ارزشمندترین چیز بین آدما شاید «ارتباط کلامی امن» باشه. یه چیزی که به شدت خلأش حس میشه.
فقیری که میگه بچم مریضه، بین کلاهبردارای عوضی گمه.
پسری که میگه قصدم ازدواجه، بین هوسبازای عوضی گمه.
این «عوضی»ها همه به خاطر فقدان «ارتباط امن» کارشون پیش میره.
و اون «ساده»ها همه به خاطر فقدان «ارتباط امن» دارن به فنا میرن.
داشتم فکر میکردم یه جذابیت حیوونا برای من همینه؛ هیچکدومشون دروغ بلد نیستن. واسه همین تو برقراری ارتباط امن کاملا موفقن.
وقتی یه سگ میگه دوستت دارم، ینی دوستت داره. کاملا حیوانی هم دوستت داره (مثلا چون بهم غذا میدی. نه چون روح بزرگ انسانی داری...) ولی همین دوست داشتنش رو میپذیری. «««چون صادقانس»»»
در حالی که وقتی همین ارتباط، ناامن باشه حرفای قشنگترم بزنی بازم فایده نداره.
کاش کسی دروغ بلد نبود. کاش اصن دروغ وجود نداشت.
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده ی زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او
هوشنگ ابتهاج
تو این موقعیت ها فکر میکنم که اینجا چکار میکنم؟ چرا باید مجبور به تحمل این رنج باشم؟
.
.
.
به جبران خطایش عشق را در ما برافروخت
و شاید عشق، شاید عشق، تاوان بوده باشد
(سجاد کریمی)
.
.
.
یکدفعه این آیات به یادم میاد (یا به یادم میاره):
إنّ الانسانَ خُلِقَ هَلوعاً. إذا مسَّهُ الشَّرُّ جَزوعاً. و إذا مسّه الخیرُ مَنوعاً
(آیات ۱۹ تا ۲۱ سوره معارج)
.
.
.
و من دارم جز میزنم.
و تنها دلخوشیم اینه که تاوان باشه!