یکی هم نیست روضه امروز رو بخونه
#هرروز_عاشورا
#هرروز_جنگ
#هرروز_دلهره_شکست
#هرروز...
- ۰ نظر
- ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۹:۴۱
و مرزهایی که خود به خود پیچیدیم... و زندگی پیچیده شد...
پ.ن. به یک بنبستی خوردم که نمیدونم نجاتمه یا واقعا بنبست. چون گاهی بنبست بهتر از یه راه اشتباه ولی بیانتهاس.
خوبی بن بست اینه که متوجه میشی اشتباه اومدی. و بر میگردی
پ.ن۲. کاش میتونستم مفاهیم رو از حالت انتزاعی خارج کنم و مثال عینی بزنم. اما فرد مناسبش رو نیافتم هنوز. شاید شوکی! شاید هیچکس. شاید این روزا شاید هیچ وقت.
پ.ن۳. شوکی اسم یکی از رفقاییه که خوب گوش میده و خوب درک میکنه. ولی شاید با من خیلی همجهت نیست. شایدم کسی که با من همجهت باشه خیلی اهل گوش دادن نباشه! :))
تجربه به همون اندازه که چیز خوبیه چیز خطرناکی هم هست.
آدما وقتی بزرگتر میشن از طرفی تجربه هاشون زیاد میشه، از طرفی روی تجربه هاشون بایاس میشن.
یه مزیت جوان اینه که پذیرفته بیتجربس و ذهنش رو باز گذاشته که بتونه مسیر درست رو پیدا کنه. تو هر زمینهای...
داشتم تصور میکردم اگه تا پیری زنده موندم یکی از جوونای فامیل رو میکشم کنار، بش میگم ببین ۱۸ - ۲۰ سالگی به بعد دیگه سن و سال بیشتر به تنهایی هیچ چیزی رو نشون نمیده. آدمای ۵۰ ساله مثل بچه ها رفتار میکنن. فقط موضوعات عوض شده: دیروز دعوا سر آدامس خرسی بود، امروز سر اینکه ناهارو اینجا بخوریم یا اونجا، چی بخوریم، کی بخوریم، ماشین من از ماشین تو جادارتره، مال من خوشگلتره...
عمو جون تو به سن و سال نگاه نکن. بتاز و بزرگ شو و پیشرفت کن... همینجوری بشینی فقط سنت زیاد میشه. بزرگ نمیشی!
زر زده هرکی گفته. جسارتا :)
بعضی از کارشناس ها میگن انقد به پسرها فشار نیارین که تو مردی نباید ناله کنی، نباید از خودت نقطه ضعف نشون بدی، باید همیشه مثل کوه باشی و جایی برای استراحت و درد دل نیست. میگن مردها هم گاهی نیاز دارن درد دل کنن و از مشکلاتشون صحبت کنن.
ولی چرت گفتن.
من امشب امتحان کردم.
- یه مشکلی رو با خونواده در میون میذاری
- حالا دوتا مشکل داری!
تا قبل این یه فشار عصبی روم بود به یک علت بیرونی. الان صرفا مامان بابامم ناراحتن که من ناراحتم. و این خودش یه فشار مضاعف ایجاد کرد.
بابا واقعا مردا کار خوبی میکنن با کسایی که دوستشون دارن از مشکلاتشون نمیگن. چون واقعا اونا برای تحمل مشکلشون به طرف مقابل نیاز دارن. نیاز دارن اون حالش خوب باشه که کنارش دنیا رو فراموش کنن. و من اینو امشب از دست دادم و باختم.
قرار بود اینجا محلی برای یادداشت خاطرات و دلنوشته ها باشه. در پاسخ به بارقههایی از درونگرایی.
اما باز تبدیل شد به چراگاه برونگراییم.
میخواستم اینجا وقتی مینویسم فقط به حرف خودم فکر کنم، نه برداشتی که دیگران ممکنه ازش داشته باشن.
ولی نشد.
پ.ن. قبلا فک میکردم آدما یا برونگران یا درونگرا. تا این که فهمیدم خودم در عین برونگرایی بارقههایی از درونگرایی هم دارم.
پ.ن۲. دوران مدرسه بیشتر درونگرا بودم و سالهای اخیر به شدت تغییر کردم.
پ.ن۳. به عنوان کسی که تجربه هردوش رو داره (بلکه همزمان)، باید بگم برای اطرافیان برونگرایی خوشایند تره. ولی یجورایی مثل مخدر میمونه، وقتی به خودت مراجعه میکنی احساس خلأ عجیبی میکنی.
خدایا میشه سفره رو جمع نکنی؟ :)
۱۱ ماه دیگه رو من چیکار کنم؟ :/
آقا من شرمنده میشم میاید میبینید هیچی جدید نیس برمیگردید 😅
خب شما یجا بدید من بخونم :)
آخرین باری که رو پای مامانم خوابیده بودم رو یادم نمیاد. امشب چند دقیقه سرم رو گذاشتم رو پاش، چقدر حال داد.
یه دلم میگف اینو ننویسم اینجا و خب که چی و ... این حرفا
ولی گفتم بنویسم که بعدا خوندم یادم بیاد ریههام باز شه نفس عمیق بکشم و ...
فریاد ز وحشت جهان گذران...