دل تنها

این جوونی ما رو پیر کرد...

دل تنها

این جوونی ما رو پیر کرد...

پیام های کوتاه
  • ۲۶ خرداد ۹۶ , ۰۶:۴۷
    :/
  • ۶ فروردين ۹۶ , ۰۲:۲۷
    دیره
  • ۱۴ اسفند ۹۵ , ۰۹:۵۹
    امان
پیوندها

و من همان پوست و گوشت و هورمون هم اگر باشم، باید بفهمی...

از کسی شکایتی نمیشه کرد. هرکس زندگی خودش رو داره. اولویت آدما با هم فرق میکنه. اولویت برخی شاید زندگی نیست. مودبانش میشه تعریف آدما از زندگی فرق میکنه و ... این مزخرفات.

این حجم از احساسات تو این دنیای سگی برای یه مرد خوب نیس. باید یجا تخلیش کنم. ولی اولویت آدما فرق میکنه. اولویت برخی شاید احساسات نیست.

بدون حتی یک کلمه حرف، قضیه معلق شد. حتی یک کلمه. در حالی که من منتظر شروع زندگی بودم.

جالبه الان که فکر میکنم ادامه زندگی هم همین شکلیه. بدون حتی یک کلمه حرف از طرف مقابل (که اینجا مقصود خداس :) ) داریم به زندگی ادامه میدیم.

دور و برم رو دوباره نگاه کردم؛ نه انگار اشتباه کردم. خدا داره باهام حرف میزنه. خیلی هم شدید حرف میزنه. کلماتش مصور، بلکه مجسَّد شدن.

من گله ای ندارم. خیلی هم اوضام خوبه الحمدلله. فقط دوس ندارم همش لبه پرتگاه باشم. میخوام یخورده هم از اوضاع خوبم لذت ببرم با استرس کمتر. استرس از دست دادن اوضاع خوب همیشه اوضاع رو عوض میکنه. نمیشه گفت بهتر یا بدتر میکنه. عوض میکنه. دوس دارم اوضاع خوب بدون ترس از دست دادن بهترین و در واقع تنها «موجود» رو تجربه کنم. این تجربه، بنظر میاد بهشت باشه. جایی که امکان از دست دادن خدا وجود نداشته باشه.

میخوام حداقل بهش نزدیک شم. اگه همراهی پیدا شه انشالله.

یا من یعطی من سأله...

خوب بودن و مهربانی و گذشت کردن انگار خوبه ولی فقط برا همسایه. تو خودت گوش نده. تو عوضی باش. تو دهن مردم رو سر ۲۰ تومن سرویس کن و کام کارگر مغازه رو شب عید تلخ.

مهربونی و گذشت واسه احادیث پیامبر و ائمه‌س. این داستانا رو گفتن فقط واسه شنیدن و نفس عمیق کشیدن و صلوات فرستادن.

تو بیرحم باش. به جهنم که چه دنیای لجنی ساختیم واسه خودمون. به جهنم که لطف و مروت نداری. تو فقط بیرحم باش و پول کمتری از دست بده.

--------------------

- نکنه این حرفا رو از رو شکم سیری دارم میزنم؟ من طعم فقرو خیلی نچشیدم. فقر در حد گرسنگی البته.

+ خب آره لعنتی من این حرفا رو دارم از رو شکم سیری میزنم. مگه چیه؟ شکمم سیره و میخوام بقیشو با مرام‌تر و تاثیرگذارتر زندگی کنم. لامصب این اصطلاح رو واسه همین گفتن اصن. اگه بت گفتن از رو شکم سیری حرف میزنی بگو آره. واسه مردم دیگه که تجویز نمیکنم. لعنتی فقط تو بامرام باش. تو که شکم‌سیری.

امشب ازون شباییه که راحت‌تر میتونم بمیرم. الحمدلله

ربّ یسّر و لا تعسّر

از بدترین سوالایی که این روزا وقتی تو خودمم کسی میتونه بپرسه اینه که: به چی داری فکر میکنی؟

و اتفاقا پدرم این روزا خیلی این سوالو میپرسه. البته دمش گرم میخواد حال بچشو بدونه. ولی حال خونین دلان که گوید باز...؟

از حجم بازدید بنظر میرسه دیگه تو بلاگ با عرقگیر نمیتونم بچرخم :) :/

آقا! چجوری میتونید ۳ سال با یه چیزی دست و پنجه نرم کنید و چیزی نگید؟!

به این فکر کنید که ممکنه ۳ سال رو الکی سر هیچی تلف کرده باشین، یا برعکس سه سال از ایده آل هاتون فاصله داشته باشین! هردو حالتش فاجعس.

ولی حالت اول اگه باشه خدایی نکرده که خیلی بده. فرض کن یه عمر با یه مساله حل نشده میخوای زندگی کنی در حالی که بعد مرگ میبینی همچین خبری هم نبوده و بیخودی یه فکر انتزاعی آزارت میداده. تصورش هم دیوانه کنندس.

پیشنهاد من بهتون اینه که تکلیف خودتونو معلوم کنید.

یا حداقل کامنت میذارید یه راه ارتباطی هم بذارید آدم بتونه پاسخ بده :)

پ. ن. من خودم رو رازنگهدار خوبی می‌دونم. همین طور آبروی آدما از جانم برام مهمتره. انشالله

واسه همین نگران اینور قضیه نباشید. تنها سدی که وجود داره شجاعت بیان کردنه که به نظرم می ارزه به این که آدم تکلیفش معلوم شه.

پ. ن. امروز حس کردم که خیلی گیجم متاسفانه و اصلا حواسم به دور و برم نبوده. پوزش. ولی اصن شما کی هستی؟!

وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ ﴿۱۵۵﴾
الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ﴿۱۵۶﴾

(سوره بقرة)

آقا یه سوالی چند وقته ذهن منو مشغول کرده.

من تا حالا فک میکردم (و میکنم) که مفهومی به نام «صبر» وابسته به وجود داشتن «انتخاب» هست. ینی تو اول باید یه انتخابی داشته باشی بعد حالا در این انتخابت صبر پیشه کنی و انتخاب درست رو انجام بدی. مثلا یکی بهت بی‌احترامی میکنه، تو دوتا انتخاب داری:‌ یا بزنی دهنشو سرویس کنی:) یا «صبر» کنی و بگذری مثلا.

ولی نمیفهمم چرا بعضی موقع ها آدما اشتباه از این اصطلاح استفاده میکنن. مثلا به کسی که عزیزی رو از دست داده میگن خدا بهتون صبر بده.

آخه الان طرف چجوری میتونه صبر نکنه؟!! در مقابل چی اصن صبر کنه؟!! اگه چیکار بکنه میگن صبر نکرد؟؟ مثلا اگه دق کنه و بمیره میگن نتونست صبر کنه؟

تنها حالت صبر نکردن تو این شرایط همین به ذهنم میرسه که طرف مثلا دق کنه. اگه واقعا تنها حالتش همینه بگین من خیالم راحت شه دنبال چیز دیگه نگردم! :)

پ. ن.: برداشت شخصیم از آیات بالا همون حالت عادی صبره که ملازم «انتخاب»ه. وگرنه در مورد وقایعی که آدم هیچ انتخابی نداره صبر تعریف نشدس.

تا حالا به مرگ فکر کردین؟ البته که فکر کردین. ولی من به یک جنبه ایش فکر کردم که شاید کمتر کسی حسش کرده باشه.

خیلی به این فک کردم که بعد از مرگ چه اتفاقی برام میفته. پیش خودم لحظات مرگ رو شبیه سازی کردم. و به یه نکته خیلی جالب و عجیب بر خوردم.

من مرگ خودم رو تصور کردم و درست لحظه قبل از مرگ رو. لحظه ای که یک لحظه اونورترش دیگه زنده نیستی. درست همون لحظه. حس به شدت آشنایی داره برام اون لحظه! الله اکبر. شبیه لحظه هاییه که از کودکیم احساس میکنم. در واقع از نوزادیم. نوزادیم رو یادم نمیاد ولی واقعا حس اون رو دارم!! خیلی عجیبه. شاید به خاطر حس تازگیه. اون لحظه قبل مرگ حس به شدت تازگی دارم. حس خنکی.

اگه بتونید اون لحظه مرگ رو تصور کنید خیلی بهتر درکم میکنید، شاید

من اینجوری تونستم حدس بزنم حسم رو (البته شایدم حسم چرت میگه. کسی چه میدونه. تجربشو که نداره کسی): لحظاتی هست که درد آدم به اوج میرسه. بله، درد اساسا نامحدود نیست. از یه جایی به بعد دیگه درد رو حس نخواهید کرد، از شدت حادثه. نمیتونم توصیفش کنم، باید پیش اومده باشه واستون تا درکش کنید. مثل ضربه محکمی که به سر بخوره. از یه حدی محکم تر دیگه درد نمیگیره! فقط انگار کمی مست میشید! شاید سکرات موت هم همین باشه. نمیدونم.

فقط یه چیزی که دستگیرم شد اینه که مرگ شاید لحظات قبلش دردناک باشه (و خدای نکرده لحظات بعدش...) ولی خود اون لحظه انگار شیرینه برام. عموم پزشکه، میگفت: اون لحظات آخر که مغز حس میکنه کارش تمومه، به شدت هرچی «دوپامین» داره آزاد میکنه. «دوپامین» ماده‌ایه که وقتی به هر دلیلی احساس شادی و لذت میکنیم تو مغزمون ترشح میشه (یا شایدم هروقت تو مغزمون ترشح میشه احساس شادی و لذت میکنیم! بستگی داره اصالت احساس رو با کدوم بدونید. من فکر میکنم بیرون پرانتز بیشتر به حقیقت نزدیک باشه. ولی قطعا این مطلق نیست...). مغز با این کارش باعث میشه لحظات آخر احساس خوبی داشته باشیم.

حالا سوال اساسی تری پیش میاد. من با تمام وجود معتقدم که قوانین طبیعت همون فعل خداست. با این توصیف این خداست که نمیذاره ما موقع مرگ درد بکشیم. (با هر توصیف دیگه ای هم همین نتیجه حاصل میشد البته. برای من این توصیف مستقیم‌تریه)

سوال اینه که: چرا؟

آیا قرار نیست اون دنیا عذاب بشیم؟ چنتا پاسخ میتونه وجود داشته باشه:

۱. چرا قراره اون دنیا عذاب بشیم. ولی

- ولی فعلا درد نکشه مخلوقم گناه داره. حالا بعد مرگش میبرمش جهنم اونجا دیگه گناه نداره!!

۲. چرا قراره اون دنیا عذاب بشیم. ولی

- ولی فعلا که این دنیاست. و این دنیا قوانین خودش رو داره. من قوانینش رو تا آخرین لحظه حفظ میکنم. (به عبارت دیگه: زود شروع نمیکنم)

۳. نه قرار نیست اون دنیا عذاب بشیم.

- شاید دوست داشته باشیم باور کنیم این پاسخ رو! ولی اینم نمیتونه درست باشه: عذاب ما یک عامل بیرونی نیست که امکان این براش باشه که مرتفع بشه. عذاب ما، عین کردار ماست. شبیه کتاب دینی شد میدونم. متاسفانه این حرفا انقد کلیشه شده که کمتر کسی به عمقشون فکر میکنه. برای روشن تر شدن این موضوع یه مثالی براتون میزنم (مثال خشنیه. اگه الان حالتون گرفتس، لطفا برید یه چرخی بزنید چند روز دیگه بیاید ادامه‌ش رو بخونید...) :

«شما یک کودک ۵ ساله که خیلی شیرین صحبت میکنه رو میبینید. چاقو رو بر میدارید. خیلی آروم در حالی که داره دست و پا میزنه سرش رو میبرید. پروسه بریدن سرش به کوتاهی این یه جمله من نیست البته. طول میکشه تا بتونید کامل سرش رو جدا کنید.»

هیچ کس این رفتار شما رو ندید. فرض محال کنید که حتی خدا هم این رو ندیده یا نادیده گرفته. خب؟ الان کافیه؟ حالتون خوب شد؟ میتونید خون روی چاقو رو پاک کنید برید حال کنید بعد از ظهر رو با خانواده؟

اینجاس که میگم عذاب ما عامل بیرونی نیست. بلکه این حقیقت عمل ماست که ما رو عذاب میده. فک میکنید این مثال خیلی فانتزی و غیر واقعیه؟ تنها مشکلش اینه که خب الان ما از گناهانمون انقدر معذب نیستیم؛ پس ینی همه چی اوکیه؟ پس اجازه بدین مثالم رو اینجوری تکمیل کنم: فرض کنید موقع کشتن اون بچه به شدت عصبانی بودید و در حالی که دندوناتون رو به هم فشار میدادید، شک نداشتید که «میکشمش». خب «همون موقع» (زندگی) شما به اندازه «بعد از اون» (آخرت) معذب نبودین. ولی دو ساعت بعد چطور؟

۴. حقیقتش هیچکدوم از سه حالت بالا راضیم نمیکنه. حدس من اینه که یه حد متوسطی وجود داره. خدایی که حاضر نیست بندش لحظه مرگ حس بدی داشته باشه، ممکن نیست بعد از مرگش، در حالی که بندش حالا دیگه حتی به خیلی چیزای بیشتری یقین پیدا کرده، و غیر از خدا هیچ چیزی نمیبینه (چه برسه اون چیز بخواد پناهی باشه)، اون رو به حال خودش رها کنه. شاید عذاب باعث تصفیه بنده‌ش هست. مثال بالا رو یادتونه؟ تو اون موقعیت چی دوست دارین؟ من به شخصه دوست دارم یکی پیدا بشه تا سر حد مرگ بزنتم. اینجوری بهتر نیست؟ اون عذاب هم شاید همین حکم رو داره. خدا میسوزوندت تا از شر خودت خلاص شی. از شر عذابی که از «عملت» میکشی. نشونشم این که بعدش درت میاره و راحت میبرتت تو بهشت. اگه بدون تصفیه میبردت تو بهشت، میتونستی از اونجا لذت ببری؟ آدم تا نتونه از خودش لذت ببره، نمیتونه از اطرافش لذت ببره.

لطف میکنید اگه نظری دارین بذارید بخونم... 

برعکس خیلی از ما آدما٬ یه خوبی حیوونا اینه که جوری رفتار نمیکنن که انگار خبریه...

حیوان بودن و عقل داشتن دو تا چیزه که اصلا با هم نمیسازه.

ماها از طرفی حیوانیم؛ با همه نیازها و ویژگی‌هامون. از طرفی هم عاقلیم.

وقتی با حیوانیتم به عقلانیتم نگاه میکنم حس خاصی بهم دست نمیده. ولی امان از وقتی که با عقلانیتم به حیوانیتم نگاه کنم. خیلی سخته. حدود یک ساعته که دارم پاهامو به میسابم به هم از ناراحتی.

رفتم یه چرخی تو اینترنت زدم. چندتا دختر جوون راجب مشکلاتشون حرف زده بودن. شعله دارم میکشم. چیکار کردیم ما با خودمون؟ همش کار و درس و کوفت و زهرمار و هنر و تاریخ و فرهنگ و ادبیات و فلسفه. بابا ما قبل همه اینا حیوونیم. بخند. تو هم بخند به حیوونی که گیر افتاده و فلسفه حالیش نیست.

فلسفه کیلو چنده. وقتی یک دو نشه درس به چه درد میخوره.

نگاه کن تو چشمای جوونی که حیوان نشده دنبال انسان شدنه. تلاش مذبوحانه س.

دیگه دارم عصبانی میشم. چه گوهی داریم میخوریم آخه روی زمین؟

ما واقعا اینجا چیکار میکنیم؟ ما فقیر نیستیم. خود فقریم. فقیر باز یه چیزی داره به نام فقر. ما همونم نداریم. دنبال چیزای بیخود مث سگ داریم میدوییم.

اشتباه گفتم. سگ دنبال چیزای بیخود نمیدوه. حداقل دنبال چیزی میدوه که حیوانیتش رو کامل کنه.

کلام آخر این که کلا تکذیب میکنم هرچی گفتم رو! اگه نفهمیدی چی گفتم فقط فک کن واقعا تکذیب کردم. همین