امشب بابام دست راستش میلرزید. فک کنم دلیلش عصبی بود.
ولی چقد سخت بود برام دیدن لرزش دست بابام. تا حالا ندیده بودم. همیشه مثل کوهه بابام. خیلی سخته گذر زمان.
حس میکنم تو این دنیای به این بزرگی گیر افتادم. فکر کردم شاید حداقل کاری که تو دنیا میشه کرد خوب زندگی کردنه. کاری که عادت بهش ندارم. ولی بهش عادت میکنم
- ۱ نظر
- ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۱