امشب برای اولین بار حس کردم هیچ ارزشی جز صداقت توم نیست.
قبلا هم راستش به صداقت مینازیدم ولی همیشه چیزایی بود که خودشونم خوب بود.
اما خب دیشب جور دیگه پیش رفت. چیزایی گفتم که اصلا قابل افتخار نیست. ولی صادقانه بود. و صداقتم به یکی کمک کرد که کمکم نکنه!
امشب خیلی حس تنهایی داشتم.
خدایا دیدم مهدی رو تو فرستادی پیام بده. ولی من دلم با این چیزا دیگه خوش نمیشه. دیگه خیلی لوس کردم خودمو. خودت باید نعمتاتو بیای بذاری تو دامنم. دیگه خستم. تو خدای آدمای خسته هم هستی دیگه. خدای اون فیلهایی که طناب از کودکی دور پاشون بوده. خدایا من دیگه نمیخوام پترن گذشته رو تکرار کنم. تو فرای اسباب و وسایلی. و من میخوام احمق باشم. دیگه نمیخوام استدلال کنم که خدا هر چیزی رو از راهش به آدم میده. خدایا تو خودت راهشو بساز.
دیگه هیچی جز راست گفتن برام نمونده. که همینم نعمت خودته
- ۰ نظر
- ۲۹ تیر ۰۲ ، ۰۱:۱۱